عــــزیز آجیکند
او هنوز نفس میکشد..!
با خودش کلنجار میـــــــرود …
گاهی صحبتهایی بر زبان می آورد…
. . .
زیاد نمی فهم که می خواهد چه چیزی را دکلمه کند و یا از چه می خواهد بگوید..!؟..
..
همسرش پارسال هنگام کولبری برای اینکه به میدان مین نیافتد ، راه امن تری را انتخاب میکند اما در هنگام بازگشت سینه هایش با گلوله قصابان مرزی شکافته میشود و برای همیشه از دیدگان گم میشود .. گاها میگفت که ای کاش از همان راه میرفت و راه دیگری را انتخاب نمیکرد . .. حداقل شاید او را از دست نمی دادیم و به از دست دادن پاهایش و یا عضو دیگری از بدنش عادت و قناعت میکردیم
…
هنوز دوتا پسرم نمی دانند که سایه پدرشان بالای سرشان نیست …جرات گفتن ندارم چون میدانم نمیتوانم اشکهایشان را تحمل کنم
دستانش میلرزد و گونه هایش خیس میشود.. آب تعارف میکند ، اما من ترجیح میدهم که ادامه دهد…
دامن لباس زنانه سرمهای با گلهای نارنجیاش را در شلوار مردانه کردی مشکی که به پا دارد پنهان میکند. احساس دلتنگی دارد . سرش را پایین می اندازد و با دو انگشتش قالی کهنه روی کف اتاق را می مالد.. گهگاهی هم اونور پستوی خانه را می پاید و برای لحظه ای در خود گم میشود..چین های صورتش از دردهایی گویند که سالیانیست در اعماق وجودش جا خوش کرده اند .. بهش نمیاد سن بالایی داشته باشد .. اما با سختی های زندگی کنار آمده است.
با دستانش عقربه های ساعت را نشانه میرود و می گوید که وقت رفتن است…
…
سفری را با هاش در اعماق کوههای سر به فلک کشیده کردستان آغاز میکنم..
…میگوید اگر طاقت نداری نیا و بی خیال گزارش شو…
اما من سرم را به نشانه نه تکان میدهم و می گویم این سفر ارزش رفتن را دارد…
…
با لهجه شیرین کردی صحبت میکند و میگوید “کورخاس مانگ ئه بی ”
یعنی پسر خوب خسته میشوی
اما من ترجیح میدهم خسته شوم و در این سفر باهاش بمانم..
بالتوی خاکی امریکائیش را می پوشد و پوتینهایش را پا میکند و بندهایش را محکم به دور پاهاش قفل میکند.
برای چند لحظه موی بدنم سیخ میشود…
شب سختی در پیش است
انگاری حالا حالا ها نمی خواهد روز شود شاید زمان ببرد تا کمی به تاریکی عادت کنیم
او از جنس ما نیست … . میرود و میرود و میرود …گامهای بلندی بر میدارد و به من میخندد
فلسفەاش رفتن و رفتن در دل کوههاست
کم میارم ..
بارها شنیده بودم که زنان کردستان دنیا دیده و سختکوش و باتجربه هستند..، با دیدن او و با قامت بلندش و با روحیه اش که میخواهد به جنگ زندگی برود ، با لمس کردن دوتا انگاشتانم به نشانه آره راست گفتن ، او را تشویق به رفتن میکنم
بادی که درحال وزیدن است از لای تاروپود لباسهایمان عبور میکند و لرزه به تن میاندازد. گونهها و نوک بینی ها به سرخی میزند.
با هر بازدم ، بخاری از دهان بیرون میزند و در چند ثانیه محو میشود. صدای پاها در هنگام گام بر داشتن ها و جیرجیرکها ارکستر هماهنگی در این دیار به راه انداختەاند .
پارس سگی سکوت شب را در هم میپیچد.. پرندهای که روی درختی بالای سر نشسته بالاهایش را تکان میدهد و به پرواز در می آید.
از سربالایی بالا میکشیم .. نگاهم به اوست ، می خواهم بالا رفتن را از او بیاموزم . با قامتی خمیده از صخرهها بالا میرود سرعتش را بالا میبرد..
قدمهایم را تندتر بر میدارم اما به او نمیرسم شب از نیمه گذشته
و من نبض خستگی را با تمام وجودم در خود حس میکنم…
دستان ترک خورده اش را به طرف من دراز میکند و من را بالا میکشد. روی تخته سنگی مینشیند و زبان سخن می گشاید..
..
چشمهایش میدرخشد..
چوب کوچکی در دست میگیرد و در دستانش می چرخاند و آن دورها را می پاید..
…
زندگی سختی داریم …
خانه مال خودمان نیست و باید اجاره اش را در بیاورم…
…
٦ماه میشود اجارەاش عقب افتادە..
کسی را نداریم و پدرو مادرم فوت کردند و تنها برادرم هم سال ١٣٧٤ اعدامش کردند.. …
میگفتند سیاسی بوده …شاید راست میگفتند..
کولبری شاید آسانترین کاری است که من انجام میدهم .. قبلا رختشویی میکردم ولی کفایت نمیکرد.. گاها هم برای درآمد بیشتر نان برای مردم درست میکنم
کولبری میکنم چوپانی میکنم..
…
یه لحظه سکوت شب شکسته می شود و صدایی به گوش میرسد.. کنجکاو میشود و دوروبر را به خوبی می پاید .. آهسته چند متر آنور تر را نگاه میکند و خیز آهسته ایی به خود میگیرد .. به طرف سنگ بزرگی خیز بر میدارد .. لیز میخورد و با حرکت سریعی خودش را جمع میکند خودش را به پشت سنکها میرساند و به آن تکیه میدهد . خود را بهش میرسانم .. سایه های سیاهی از تاریکی شب پدیدار میشوند و به سمت ما در حرکتند …
آه آهسته ای میکشد و با خنده میگوید از خودمان هستند کولبرن …
مال فلان آبادیند …
ساده و با لهجه کردی میگوید اینست زندگی ما…
میدونی برادر زندگی سخت نیست برما سختش کرده اند…!
شعری را که من احساس میکنم برای همسرشان است را با زبان شیرین کردی زمزمه میکند…
” اسیر یاد توام ، اسیری که تا قیامت یادت در خاطر من است
همچون شاهین اسیر در چمند که مبتلای بال خویشتن است …”
به کولبران دیگر می پیوندیم و راه را در میان کوها ادامه می دهیم …
لحظه های تاریکی دارند به پایانی نزدیک میشوند و خورشید کم کم در حال طلوع است …
کولبرها که اکنون به ٢٠ نفر رسیده اند راه خود را در دل کوههای ادامه میدهند …
پرنده گان ارکستر تازه ای به راه انداخته اند و گویی روز نو را بهم شاد باش می گویند..
جلوتر ازما گویا زنان کولبری دیگری هم هستند که دارند پچ پج میکنند
با اشاره به او میگویم زن هستند
او می خندد و می گوید اینجا کردستان است…
همه مثل همند وزنان و مردان دوشا دوش هم برای زندگی میجنگند .. اینجا مردم ناگزیر کولبری میکنند چون کار نیست .. اینجا تن آدمی خسته نمیشود اما در برابر نان حراج میشود …
اینجا کردستان قلب تپنده ایران است
هوا سرد است . اما در میان این مردمان و این زنان زحمتکش احساس سردی نمیکنی .. همه به هم کمک میکنند .. دستان همه پینه بسته اند اما قلبان بزرگی دارند..…
هوا روشن است و از دور کولبران دیگری را می بینی که همه روز را به هم شاد باش میگویند.. اینجا همه مثل همند و روزها و شبها باید رفت و رفت و رفت و سخت کوشید
…
او میرود تا بار خود را آماده کند و نانی بر سر سفره بچه هایش بیاورد و منم مات و حیران زندگی را به تماشا نشسته ام و مقاومت و سختکوشیشان را در برابر مشکلات زندگی تحسین میگویم…
زندگی اینجا با همه سختی هایش قشنگ است و اما کماکان زندگی ادامه دارد…