تأملی بر مسئولیت، همبستگی و مبارزه در دوران سرکوب
آزادی، تا وقتی در بندیم، سراب است
ایوب دباغیان
۴ خرداد ۱۴۰۴
در روزگاری که انسان، بیش از هر زمان دیگری، در اسارت بندها، زندانها، مرزها و سکوتها گرفتار است؛ در زمانی که فریاد آزادی، از گلوهای زخمی در زندانها شنیده میشود، پرسشی هر روز در جانم ریشه میدواند:
من این بیرون چه میکنم، وقتی همنوعانم، هممیهنانم پشت دیوارهای اسارتاند؟
این فقط یک پرسش شخصی نیست. نه از آن نوع سؤالهایی که با یک پاسخ اخلاقی یا احساسی، بتوان از کنارشان گذشت. این، پرسشیست که وجدان آدمی را میکاود، جانش را به لرزه میاندازد و مسئولیتی سنگین بر دوشاش میگذارد.
چگونه میتوانم خود را «آزاد» بدانم، وقتی زنانی چون وریشه مرادی، پخشان عزیزی، شریفه محمدی و صدها مبارز دیگر، تنها به جرم ایستادگی، نوشتن، فریاد کشیدن، و نان خواستن، در پشت میلهها و سلولهای سرد پوسیده میشوند؟
آیا بیرون بودن، واقعاً به معنای آزاد بودن است؟
آیا «بیرون»، تنها نقطهی مقابل زندان است یا میدان کنش و همراهیست؟
آزادی، امری جمعیست
آزادی، یک تجربهی فردی و خصوصی نیست. آزادی، یک مفهوم جمعیست؛ یک مبارزهی مشترک.
تا وقتی یکی از ما در زنجیر است، هیچکداممان واقعاً آزاد نیستیم.
این واقعیت را فقط کسانی درک میکنند که آزادی را نه در سبک زندگی فردی، بلکه در برابری، رهایی، و کرامت انسانی برای همگان جستوجو میکنند.
در جهانی که ستمدیدگان، فرودستان، زنان، کارگران، کولبران، روزنامهنگاران و فعالان سیاسی به جرم «آگاهی و اعتراض» به بند کشیده میشوند، سکوت، نوعی خیانت یا همدستیست.
اینجاست که باید دوباره بپرسیم:
ما، در این بیرون، چه میکنیم؟
تماشاگران خاموش این تراژدیایم؟
یا آمادهایم صدای زندانیان شویم، پژواک فریادشان، و ادامهدهندهی راهشان؟
دیوارهای زندان بلندند، اما بیپایان نیستند
حکومتهای استبدادی – چه دینی، چه سرمایهسالار، چه نظامی – همیشه کوشیدهاند با زندان، شکنجه، سرکوب و اعترافگیری، صدای مقاومت را خاموش کنند.
اما تاریخ نشان داده: مبارزه خاموششدنی نیست.
هر زندانی سیاسی، نه یک قربانی، که نماد ایستادگیست.
هر زن مبارز پشت میلهها، نیروییست برای بیدار کردن وجدان ما در بیرون.
ما در برابر آنها مسئولایم؛ باید از آنها بنویسیم، فریاد بزنیم، نامشان را زنده نگه داریم، صدایشان باشیم، تصویرشان را پخش کنیم، راهشان را ادامه دهیم.
اگر نمیجنگیم، دستکم فراموش نکنیم
در هر لحظه و هر زمان، همه ما نمیتوانیم در خط مقدم باشیم.
نمیتوانیم همیشه گلوله بخوریم، بازداشت شویم، یا در اعتصاب بسر بریم.
اما میتوانیم و باید صدای آنهایی باشیم که در خط مقدماند.
یادشان را زنده نگه داریم و عکسشان را بازنشر کنیم، برایشان بنویسیم، در رسانهها نامشان را فریاد بزنیم،
شعر بگوییم، تصویر بسازیم، طنین اعتراضشان شویم.
باید وجدان جمعی را بیدار نگه داریم، چرا که رژیمها دقیقاً از همین میترسند: از یادآوری.
دیکتاتورها از فراموشنشدن میترسند؛
از زندهماندن نام زندانیان سیاسی؛
از شعرهایی که از دیوارها عبور میکنند؛
از مقالههایی که وجدان مردم را میجنبانند.
من این بیرون چه میکنم؟
پرسش من، دغدغهی فردی نیست؛
این پرسشیست که باید هر روزه، هر نویسنده، هر فعال، هر انسان و شهروندی که هنوز شعلهای از شرافت در دل دارد، با آن روبهرو شود.
«من این بیرون چه میکنم؟»
اگر نان میخورم، باید به یاد کارگری باشم که در اعتصاب، نانش را از سفرهاش ربودند.
اگر لبخند میزنم، باید به یاد زنی باشم که به جرم شادی، زندانیست.
اگر مینویسم، باید آن نوشتن، معنا داشته باشد؛ معنا در همبستگی، در اعتراض، در پافشاری بر عدالت.
ما نباید تماشاگر بمانیم.
ما باید به همراهان مبارزه تبدیل شویم.
همراه مادر دادخواه، همراه زندانی سیاسی، همراه کارگر دربند، همراه دانشجوی بازداشتی، همراه زنی که در سلول است چون پرسیده: «چرا؟»
تا وقتی تنها ماندهاند، ما نیز تنها خواهیم ماند.
تا وقتی آنان در بندند، ما نیز آزاد نیستیم؛ و تا وقتی رنج میبرند، رنج ما نیز واقعی و ناگزیر است.
و باز میپرسم، بلندتر از همیشه:
من این بیرون چه میکنم،
وقتی همنوعانم، هممیهنانم،
پشت دیوارهای اسارتاند؟