جمشیدعبدی
پیش از آنکه وارد موضوع شوم؛ مایلم خاطره کوتاهی که ضمن نوشتن این متن برایم پیش آمد را برایتان نقل کنم( یکی از رفقا از من پرسید، “توجه کرده ای که تعداد کسانی که اکنون مطالب تو را لایک می کنند چه اندازه کاهش یافته؟ می دانی دلیلش چیست؟ من به او پاسخ دادم آری میدانم “ترس” این افراد می ترسند که با سخنانی که اکنون بیان میکنم همدلی داشته باشند، چرا که موقعیت و امتیازاتشان را از دست میدهند. این نکته را برای همین اول متن آوردم تا بگویم “مورد پسند بودن دلیل برحق بودن نیست” و لایک افراد برای من اهمیتی ندارد، من برای مخاطبی می نویسم که نمی خواهد از قشرِ خاکستری جامعه باشد و بی تفاوتی هنوز او را با کنشگری سیاسی بیگانه نکرده است. هیچگاه نمیخواهم مورد پسند کسانی باشم که گرامشی اینگونه توصیفشان می کند: “از آدمهای بیتفاوت بیزارم. زندگی یعنی مبارزه. کسی که شایسته عنوان شهروند باشد، نمیتواند بیتفاوت باشد. بیتفاوتی یعنی سست عنصری، یعنی انگلوارگی، یعنی بزدلی. به همین دلیل از آدمهای بیتفاوت بیزارم. از کسانی که هیچ موضعی ندارند، بیزارم. کسانی که بخاطر وضع موجود ناله میکنند، باید از خود بپرسند که چقدر واکنش نشان دادهاند و چقدر با وضع موجود کنار آمدهاند. بیتفاوتی، باتلاقی است در مسیر تاریخ که خوشبختی جامعه را در خود فرو میکشد. بیتفاوتی، مسیر تاریخ جوامع را تغییر میدهد و آنرا به انحطاط میکشاند. آدمهای بیتفاوت، استعدادهای پیشرو و ایدههای درخشان و ذهنهای خلاق را نابود میکنند“
از دیدگاه متفکرانی که من دنبال کرده ام، هویت یک فرد با کنشگری او شناخته می شود. کنشگری سیاسی نمی تواند خارج از نقد همه ساختارهایی باشد که اکنون سرکوب گر هستند یا می توانند در به دست گیری قدرت دست به سرکوب بزنند. با این وجود برای یک فعال سیاسی همان اندازه که نقد حاکمیت مستبد اهمیت دارد، نقادی از اپوزیسیونی که میخواهد در مقابله با سیستم باشد هم حائز اهمیت است. به کسانی که گمان می کنند اکنون هنگام تقویت اپوزیسون است و سرنگونی در اولویت است دو نقد وارد است اول اینکه این دو پروژه باید همراستا با هم پیش بروند و نقد هر کدام مانع به چالش کشیدن دیگری نیست. نقد دوم اینست است که این افراد دوران ترور و وحشت انقلاب ها را فراموش کرده و تحقیر هایی که ملت از به اصطلاح ناجیانشان متحمل شده اند را یاد برده اند. در واقع دفاع از اپوزیسونی که ساختارهای غیردموکراتیک دارد، همچون سوهان زدن بر تیغه های گیوتینی است که روبسپیرها و خلخالی ها فرمان سقوطشان را می دهند و اهمیتی ندارد که گردن چه کسانی زیر این ارابه های مرگ له شود و این آغاز دوباره سقوط جامعه به دست قصابان دیگری است که تنها به جای عبا و عمامه، کت و شلوار دارند.
پرسش مهمی وجود دارد که باید مطرح شود، آیا یک فرد انقلابی که درون یک سازمان سیاسی مشغول فعالیت است، اگر حزب مطبوعش مقابل خواسته های جامعه قرار گیرد، این فرد همچنان باید به وظایف حزبی عمل کند یا تعهد او به جامعه مهمتر است؟ پاسخ به این سوال تفاوت یک انقلابی واقعی و یک فرد بیگانه شده با آرمان هایش را مشخص می کند. از اینروست که نقد ساختارهای اپوزیسیون اولویت پیدا می کند. وقتی در مورد جامعه کردستان صحبت به میان می آید، عده ای با افتخار اظهار می دارند که : “جامعه کردستان، جامعه ای تحزب یافته است” و این را همچون یک ویژگی مثبت ذکر می کنند. اما باید این باورهای نهادینه شده را به چالش کشید. باید این دیدگاه را به چالش کشید چرا که همین تحزب یافتگی و تعلق به احزاب نوعی “تعصب کور” را دامن زده که گویا به طور سنتی این گروهها هستند که ناجیان آزادی بخش مردمند و هر اشتباهی که مرتکب شوند باز هم ستایش خواهند شد. از درون این باور نهادینه شده، کاریزماها و اسطوره هایی به جامعه معرفی شده که بخش زیادی از آن هیچگاه واقعیت نداشته و بخش دیگری هم تنها افسانه سازی های امید بخش اما واهی بوده اند. جامعه ما باید این صغارت فکری را رها کند و به جای افسانه سرایی خود قهرمان خویشتن در میدان عمل گردد. اما زدودن این باورها که نسل ها ادامه داشته کاری ساده نیست و خروج از افسانه به واقعیت همیشه دردآور است، اما دردی است که تولدی شایسته یک جامعه دموکراتیک و نقاد را به همراه دارد.
جامعه ما در طول نسل های متمادی هیچگاه دموکراسی را حتی برای یک لحظه تاریخی، تجربه نکرده است، آنچه دیده، اربابان و شاهان و مرجعیت دینی بوده است. همین تجربه زیسته به درون ساختار اپوزیسیون و درک مردم از حزب نیز رخنه کرده و احزابی که در نسل های متمادی ساخته شده اند، هر چند با پرچم های آزادی و دموکراسی خواهی ، برابری و عدالت طلبی آراسته شده اند، اما در کارنامه عمل و پراتیک خود، نشانه ای از این شعارها را به منصه ظهور نگذاشته اند. منظور این نیست که این احزاب وجود نداشته باشند، چرا که حزب یک برساخته مهم و ابزاری کلیدی برای انسجام مبارزاتی جامعه است. اما اگر سیستم حاکم بر این نهادها به چالش کشیده نشود، از دل گرگ و میش هیولاها سربرمی آورند.
سیستمی که اکنون بر احزاب اپوزیسیون غالب است، خواسته یا ناخواسته به انفعال و بیتفاوتی اعضا دامن می زند. منفعل بودن اعضای یک حزب سیاسی فرصتی برای آسودگی رهبران حزب فراهم میکند تا در غیاب یک انقلابی نقاد، یک عضو سربه راه ساخته شود. درچنین حزبی فرد بیگانه با سیاست و امورات جاری در جامعه می شود و تنها حوادث روزمره درون حزب، آنهم از زبان رهبران حزب است که مورد قبولِ بدون نقادی فرد قرار می گیرد. هرگونه ناهمگونی و اعتراض در مقابل تصمیمات رهبران حزب حتی اگر بر حق هم باشد بوسیله پروپاگاندای حزبی سرکوب می شود و فرد سرکوب شده از حضور در بخش هایی که مربوط به فضای جمعی تشکیلات است کنار گذاشته می شود. اما کنار گذاشتن افراد تنها ابزاری نیست که رهبری حزب به آن دست می زند، بلکه بدنام کردن و تهمت هایی برای فرد ساخته و پرداخته می شود تا سخنان فرد منتقد جدی گرفته نشود و برای اینکار از هیچ عملی دریغ نمی کنند. تا به این وسیله حتی اگر کسانی همدل با نظرات فرد مذکور باشد از تایید او واهمه داشته باشند. برای مثال کافی است که چنین شخصی را ناهنجار یا دیوانه خطاب کرد و این تهمت از زبان یکی از رهبران حزب صادر شود، به زودی همراهی و همسویی با فرد منتقد، حمایت از یک فرد دیوانه قلمداد میشود. آری این مکانیسم ساکت کردن و به حاشیه راندن افرادی است که هنوز جسارت پرسش کردن را از دست نداده اند.
این ساختار حزبی فردگرایی را به نحوی افراطی دامن می زند تا هر کس تنها به فکر منافع روزانه خود باشد و از آنچه به صورت عمومی بر همه می گذرد غافل باشد. مثالی که معمولا دراین زمینه می زنند مثال گوسفندانی است که هر کدام به صورت تکی مشغول چریدن هستند و هیچکدام نمی دانند دقیقا چه هنگام نوبت سلاخی شدن خود آنها فرا می رسد. این شیوه از اداره حزب دقیقا برگفته از الگوی نظام های توتالیتری است که ماهیت وجودی این احزاب در مقابله با آن به وجود آمده است، اما اکنون از همان سیستم درون حزب استفاده می شود. مسلما هیچکدام از رهبران احزاب با صراحت به این اذعان نمی کنند و در گفتارهایشان همیشه واژه هایی همچون دموکراسی، حق آزادی بیان، احترام به نظرات مقابل و حتی حق مخالف به دفعات تکرار می شود. ولی انسان هایی که عمل این احزاب را ببیند به خوبی درمیابند که اینها تنها شعارهای تبلیغاتی و کلیشه هایی است که هیچگاه عملی نشده و نخواهد شد. انشعابات زیادی که درون این احزاب روی داده و شیوه برخورد به حل اختلافات درونی این احزاب بهترین گواه برای اثبات رد این مدعای دروغین باور به حق مخالفت و اعتراض است.
ادامه دارد…
در بخش دوم به این موضوع پرداخته می شود:
“ما نه با احزاب تمامیت خواه بلکه با رهبران تمامیت خواه روبرو هستیم و این برای آینده سیاسی جامعه ما خطرناک است.”