جمشید عبدی
“همه این آدمها وقتشان را سر این میگذارند که ما فی الضمیرشان را توضیح دهند، و با خوشحالی تصدیق کنند که آرا و عقایدشان یکی است.” (کتاب تهوع اثر ژان پل سارتر)
هستند رفقایی که می گویند چرا باید وقت و انرژی را صرف پاسخ به افکار مرده ای کنیم که اگر هم اثر فکری زنده ای داشتند باز هم تنفر سال های اخیرشان به قدری بوده که کورشان کرده و دستپاچگی به هر سو وادارشان می کند تا از اتاق خالی و تنهایی خود بازگردند و در میان انسان های زنده سخنی یاوه برای جلب توجه داشته باشند. این قاعده ای است که اگر سیاسی شکست خورده به تنفر روی آورد دیگر هرچه می گوید خزعبلات است و آنچه جذب می کند و آنکه جذب او می شود هردو از جنس هم هستند از جنس تهوع و این سرآغاز نمایش این افراد برای دیگران است و زندگی اینان نمایشی خواهد شد برای سرگرمی دیگران اما نمایشی از تعفن و تهوع.
چطور می شود کسی این اندازه نیازمند جلب توجه باشد که عنوان نوشته اش این باشد “کومه له سالهاست که مُرده است!”. این نِخوت کثیف یا این تنفر چندش آور نه یک چیز ابتدا به ساکن که تعفن ذهنی است که سالهاست از گندیدگی به مرداب شبیه است و از عدم توجه به گدایی رسیده است. “میل به سخنان گَنده و گُنده” این عطف سراسری بازندگان سیاسی چپ است. کمتر میتوان این مَردمان نابهنگام و این خروسان دم سفید را دید و از تمام فضای چپ به حالت تهوع نرسید. اگر این چپ را در دست راستم بگذارند و یک گونی سیب زمینی در دست چپم به شرافتِ تاریخ که من سیب زمینی های کال و نرسیده را هم به این سیاسیون به گفته خودشان استخوان ترکیده و یا استخوان پوکیده ترجیج می دهم. مگر نه این است که این اراده ی آبرو برباده اینان فضای سیاسی ما را پژمرده و ناامید کرده است. کجاست آنکه ابلهانه به من بگوید که اینان بخشی از تاریخ مبارزه بوده اند تا خود او و تاریخِ تباهش را به باد استهزا و ریشخند بگیرم. می گویند باید نرم نوشت باید متین نوشت،کسانی که اینگونه نصیحت ها را می کنند بهتر است باورهای گاندیستی خود را برای گاوپرستان هند توضیح دهند نه در فضایی که خدایان این فرقه ها را به قول شاملو مشتی “گاو گند چاله دهان” شکل داده اند.
درون فرقه های حکمتیه انسان باشخصیتی که بشود با او متین سخن گفت وجود ندارد، تنها یک حکمتی سرش به تنش می ارزید و او خود منصور بود، که اینان بر سر دار کردندش و با حلاجی ناشیانه، افکارش را به این منجلاب کشاندند. طرف با کلاه منگوله دار برمی گردد و می گوید که کومه له مرده است. ابله گفتی که:
باد، مرده ست/!از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش/بر آسیاب ِ خون،/نشکسته در به قلعه بیداد،/بر خاک نفکنیده یکی کاخ/باژگون.مرده ست باد! .. کجای این سردابه خاموش، خوابت گرفته عطا که عطر زندگی کومه له به مشامت نمی رسد. می گویند آنکه به گنداب عادت کرد از بوی خوش به مریضی خواهد افتاد. عطا و ایرج فرزاد که بوی خوش کومه له را نمی بویند حکایت آن دباغی را دارند که در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد و برای چاره جویی از شغل او پرسیدند. قصه را به صورت خلاصه برایشان می آورم ” دبّاغی که کارش پیراستن پوستِ احشام از مدفوع و کثافت بود ، روزی گذارش به بازارِ عطر فروشان افتاد . بوی خوشِ عطرهای مختلف فضای بازار را آکنده بود و مشامِ عابران را می نواخت . امّا این دبّاغِ نگون بخت از آنجا که شامّه اش به بوی مدفوع عادت کرده بود از بوی عطر کلافه شد و همانجا بر زمین افتاد و مدّتی روی زمین بی حرکت و بیهوش ماند . مردم از چپ و راست گِردِ او جمع شدند و هر یک از آنان می کوشید او را به هوش آورد . یکی گلاب به سر و صورتش می زد و دیگری عود و عنبر می سوزاند . این درمان ها هیچکدام حالش را بجا نیاورد و همچنان بیهوش بر زمین بود تا اینکه این جریان به گوشِ یکی از برادرانش رسید . او به محضِ اطلاع مدفوعی متعفن بدست گرفت و دوان دوان خود را به بازارِ عطاران رسانید و با چالاکی صفوفِ فشردۀ جمعیت را از هم شکافت و بر سرِ دبّاغِ بیهوش رفت و آن مدفوع را به بینی او نزدیک کرد . پس از مدّتی دبّاغ تکانی خورد و بهوش آمد و از جا برخاست . همۀ حضّار از این امر سخت تعجب کردند ” معلوم است که برای عطاها و ایرج ها بوی خوش کومه له مرگ آور است چرا که در تعفنِ تنفرِ از آن خود را و بوی مبارزه را از یاد برده اند. سالهاست و روزهاست که تمام لحظه شماریشان “فتح قلعه از دورن است” و هر بار که تقی به توقی می خورد، این تقی و توقی ها پیداشان می شود که گویا آبی است که رنگ به گل آلودگی زده، اما نمی دانند گاهی از آب گل آلود مار بیرون می جهد نه ماهی و این داستان این شاه ماهیانی است که هر روز صید طعمه دیگری از جانب هیاهوی مجازی می گردند و به گِرد خود، راه قبله را گم می کنند. حال بگذار عطا و ایرج باز بی امید بگویند که باد مرده است.
وقتی که بی امید/وپریشان /گفتی: مرده ست باد!/بر تیزه های کوه/با پیکر کشیده به خونش/افسرده است باد!» اما واقعیت این است که زنده است باد و زندهِ بادِ باد است که مارا طراوت می بخشد . و شماها بارها و بارها/با زندگیت/شرمساری/از مُردگان کشیدهای، جناب ایرج فرزاد و عطا خلقی و شرکاء .
ـ باد زندهست،
بیدارِکارِخویش
هشیارِ کارِ خویش!
شعر بالا از : {آثار احمد شاملو / آثار: دفترهای شعر / دشنه در دیس / گفتی که باد مردهست …}