شهاب برهان
در فیسبوک دیدم کسی مطلبی از آقای محمد رضا نیکفر با عنوان ” چالش چپ” را بازنشر کرده و نظر داده است که جالب است و نکات قابل تاملی دارد. کنجکاو شدم و خواندم اش. مقاله ی بییش از ۶۵۰۰ کلمه ای به گفته ی نیکفر به بحث “چپ همچون یک جایگاه” می پردازد و حاوی ” پیشنهادهایی برنامهای − ایدههایی برای هماندیشی ” چپ است. او در این نوشته با حرکت از این تز که “چپ ایران از یک دوره درآمده، وارد دورهی دیگر شده، اما خود را با آن وفق نداده، در تعیین جهت سردرگم است و مفهوم برای توصیف وضعیت جدید کم دارد. مفهومهای قدیم، کافی نیستند، و شاید بیشتر ابهامآفرین باشند”، مفاهیمی را (که گویا قرار است دوره جدید را قابل درک و تبیین کنند) پیش نهاده و به بحث می گذارد، بی آن که از دوره ی جدید تعریف و تصویری مشخص ارائه دهد. مفهوم های” جدید” ی که نویسنده در برابر مفهومهای ناکافی و ابهام آفرینِ قدیم” به پیش می نهد عبارت اند از: “خشونت؛ انقیاد؛ تبعیض“. نویسنده در آغاز، همه مسائل اجتماعی دوره جدید را در قالب این سه مفهوم جا داده و آن ها را “جهت عمومی پیشنهادها” ی خودعنوان کرده است.
نخستسن پرسشی که به ذهن من رسید این بود که مفاهیم ناکافی و ابهام زای قدیمی کدام ها بودند؟ کدامیک از این سه مفهوم، جدید اند؟ به چه اعتباری این سه مفهوم، کافی تر و کم ابهام تر از مفاهیم قدیم اند؟ خشونت را بگیریم: خشونت اشغالگر و خشونت مقاومت در برابر آن را چطور می شود در یک توبره جا داد و با این کار به توصیف وضعیت کمک کرد؟ تجرید و تجمیع خشونت دولتی، خشونت
شکنجه، خشونت جنگ، خشونت فقر و خشونت بر زنان و خشونت لفظی و هر شکل و سطح دیگری از خشونت به چه درکی از “وضعیت جدید” کمک می کند؟ ایضاً در باره مفهوم های انقیاد و تبعیض؟ چگونه می شود متقاعد شد که این سه مفهوم برای “توصیف وضعیت جدید” کارآ تر و مناسب تراند؟ نویسنده در مقاله، چپ را به “رجوع به امر مشخص” دعوت می کند اما خود، مسائل مشخص اجتماعی را بطور کاملاً دلبخواهی در سه مفهوم انتزاعی افلاطونی جاسازی میکند که مطلقاً نه به درک “وضعیت دوره جدید” و نه به توصیف و تبیین آن کمکی می کنند که سهل است، آن ها را در لفافه ای غلیظ از مِه ابهام و کل انتزاعی می پیچاند.
مقاله ی نیکفر بیش از آن که روشنگر باشد آشفته ساز فکر منِ خواننده است. در جائی مفاهیم سه گانه ی “خشونت؛ انقیاد؛ تبعیض” را در حکم اساس مفاهیم به پیش می کشد، اندکی بعدتر ” استثمار” را هم بر آن ها می افزاید؛ در جای دیگر “رفع خشونت، رفع تبعیض، رفع استثمار، حفظ محیط زیست” را الزامهای بلافاصهی هدف چپ می نامد؛ دورتر می نویسد عدالت، برابری و آزادی “ مفهوم های بنیادی ی مجموعه های مفهومی و تفسیری تاریخی اند”که چپ باید پایبند آن ها باشد؛ در جای دیگر می نویسد: “به گمان من چپ باید مقولههایی چون فرودستی، انقیاد و تبعیض را مبنای اندیشه و کار خود قرار دهد“.
من با علم به این که همیشه عیب از قصور فهم خواننده است، بسیار بالا و پائین کردم تا بفهمم بالاخره مفهوم های مبنا در این میان کدام ها هستند و بخصوص بفهمم این مفهوم ها چه تازگی ئی نسبت به مفهوم های تاریخﹾ منقضی ی چپ دارند، اما دیدم چپ قدیم هم که دوره اش گذشته است، با همین مفهوم ها سر و کار داشته و این ها مطلقاً تازگی ندارند و به خودی خود هیچ عنصری از دوره جدید در آن ها نیست که چپ را در این عبور از یک دوره به دوره دیگر چراغ راه باشد. وقتی به انتهای مقاله رسیدم دیدم که خوشبختانه خود نویسنده کار را راحت کرده وهمه ی این بحث ها و مقوله ها را یکجا جمع زده و نتیجه را چنین به دست داده است: ” بیعدالتی مشخصهی اصلی مشکلهاست“.
مفهوم “بی عدالتی” همچون مفهوم های خشونت و انقیاد و تبعیض، کلی و انتزاعی است، مگر با این تفاوت، شاید در ذهن نویسنده، که به تنهائی آن هرسه مفهوم پایه را هم در برمی گیرد و سطح بالاتری از انتزاع “فلسفی!” است.
تعریف نویسنده از عدالت را در این نوشته ندیدم، اما همینقدر که اذعان می کند “طرح موضوع بیعدالتی در انحصار چپ نیست. چپ نتواند پیگیر موضوع باشد، راست، به ویژه در شکلی پوپولیستی، پرچم عدالتخواهی را برمیافرازد“، در حقیقت نشان می دهد که مفهومی را بمثابه شاه–مفهومِ درک همه مسائل و راه حل آن ها در چنگ گرفته است که در انحصار چپ نیست و یک سر اش هم در دست راست است. حال می ماند فهم این که ما چگونه این مفهوم “بی عدالتی” مشترک با راست و پوپولیست را به حساب آن “بازگشت به موضع بنیادین” چپ تلقی کنیم که نویسنده بر آن پای می فشارد، مگر موضع بنیادین چپ می تواند با راست در اشتراک یا به آن قابل تبدیل باشد؟!
عدالت چیست؟
ما در سنّت مفاهیم “قدیمی” چپ، با اصطلاح “عدالت اجتماعی” آشنا هستیم که به خطا همچون معادل “برابری” به کار می رود و به هر حال متضمن یک مرزبندی با عدالتخواهی عام و صرفاً حقوقی است و بار سوسیال با خود حمل می کند، اما نیکفر عدالت را بی پسوند اجتماعی یا هر صفت ممیزه ی دیگری بمثابه مفهوم المفاهیم و شاه کلید همه مسائل اجتماعی ایران به میان کشیده است. عدالت با این عامیت چه معنائی دارد؟ عدالت در مفهوم عام به معنی برخورداری شایسته و بایسته و در حد انتظار از حق و حقوق است منتها در هر مورد مشخص بستگی دارد به این که موقعیت و جایگاه طالب عدالت و چهارچوب تعریف حق و حقوق کدام باشد. عدالت در مناسبات ارباب و رعیتی این است که حق السهم رعیت با انصاف پرداخت شود؛ در نظام سرمایه داری در این است که دستمزد کارگر منصفانه پرداخت شود؛ در نظام های سلسله مراتبی عدالت در این است که هر پله نردبان سرجایش باشد؛ در نظام قضائی در این است که قاضی حکم منصفانه ای علیه متهم صادر کند و… امروزه در جوامع سرمایه داری و در جناح چپ بورژوازی بخصوص سوسیال دموکرات ها، شعار رایج عدالت (اجتماعی) بعنوان یک شعار حداکثری و آرمانی، از سقف چانه زنی قانونی برای بالابردن “قدرت خرید” مزدبگیران فراتر نمی رود. در اسلام (شاید در همه ادیان و مذاهب هم) عدالت و عدالتخواهی از ارکان دین است. اما در اسلام، عدالت با رعایت تبعیض معنی می یابد، می گویند خداوند پنج انگشت را برابر نیافریده است و طلب برابری انسان ها و گروه های اجتماعی که خدا آن ها را با فطرت ها و استعدادهای متفاوت خلق کرده است، عین بی عدالتی است. مثلاً ارث برابر برای زن، بی عدالتی بر مرد است که خدا برای او جایگاه برتری تعیین کرده است…
چپ با تکیه بر مفهوم المفاهیم عام “عدالت و بی عدالتی” چگونه می تواند وضعیت جدید را فهم و تبیین کند؟ چگونه می تواند مرزهای خود با راست و عوامفریب و فاشیست رسم کند و اصلاً چگونه می تواند مانع از تصاحب این مفهوم یا شعار “پایه ای” چپ به دست آن ها بشود؟! ممکن است پاسخ نیکفراین باشد که منظور او از عدالت، همان برابری و رفع تبعیض است که اینجا و آنجا هم از آن ها یاد کرده است. در اینصورت باید گفت این بدترین و گمراه کننده ترین شیوه مفهوم گزینی است که حاوی همه تفاسیر متضاد است و بیانگر هیچ چیز! ظاهراً چنین به نظر می رسد که برای نیکفر آنچه مهم است هرچه انتزاعی کردن و اثیری کردن مفاهیم است تا نوشته هرچه “فلسفی” تر به نظر بیاید، اما قضیه فراتر از فیلسوف نمائی است، این پوشاندن و پیچاندن مفهوم ها در مِه انتزاع و مُثُل های افلاطونی ی متضمنِ همه چیز و بیانگر هیچ چیز، کارکردی سیاسی دارند. به کار گرفتن این مفاهیم انتزاعی ی همه شمول که گویا به قصد روشنائی انداختن بر “وضعیت جدید” و شناخت “امر مشخص” است، در حقیقت برای آن است که برخی مسائل مشخص (البته گزینشی) ی اجتماعی، به نام خود نامیده نشوند، با مِه آلود کردن “امر مشخص” و تحریف واقعیتِ وضعیت از طریق مسکوت گذاشتن یا انکار جوهر و ماهیت آن، بشود موضوع را با جادادن آن “امر مشخص” در یک کاتگوری نامشخصِ انتزاعی “تبعیض” یا “بی عدالتی” ماستمالی کرد. مصداق این موضع را در رویکرد نیکفر به مساله ی ملی در این نوشته اش ببینیم.
نقطه ی عزیمت او، همچون همه ی پان ایرانیست ها، از انکار چیزی به نام مساله ی ملی در ایران است. او به وجود ملت ها در این سرزمین قائل نیست مگر ملت واحد ایران. او از اقوام حرف می زند و تنوعات فرهنگی و زبانی. در این رابطه اگر مسئله ای هست، مساله ی تبعیض بین اقوام در بهره مندی از ثروت و قدرت است و زبان مادری. او می نویسد:” چارچوب بدیل، دموکراتیزاسیون گسترده و عدالت در توزیع منابع کشور است. دموکراتیزاسیون آموزش و پرورش و فرهنگ به عنوان نمونه پاسخ به مسئله جایگاه زبان مادری میتواند دموکراتیزاسیون آموزش و پرورش و فرهنگ باشد. تقسیم قدرت و منابع، از جمله اصل تصیمگیری نسبت به هر مسئله در نزدیکترین جا به آن مسئله و با مشارکت مردم درگیر با آن، رکن اساسی این دموکراتیزاسیون است“. او می افزاید:
” ما به یک تئوری عمومی تبعیض و چارهجویی برای رفع آن نیاز داریم. بدون تئوری عمومی، بعید است بحث ملیتها بتواند خارج از قالبی ملیگرایانه پیش رود”.
“تئوری عمومی” نیکفر برای مساله “ملیت ها” در ایران، خارج کردن آن از قالب ملی گرایانه و تقلیل آن به سوژه ای بین سوژه های بیکران “تبعیض و بی عدالتی” در همه زمینه ها در ایران است.
در این که “ملیت” های ساکن ایران گرفتار تبعیض و بی عدالتی هستند، شکی نیست و حتا پان ایرانیست های فاشیست هم آن را قبول دارند اما مساله ملی در ایران ماهیت و سطوحی فراتر ازین ها دارد: یکی انکار وجود ملت ها و کثیرالملله بودن ایران و به رسمیت نشناختن هویت های ملی گوناگون است؛ دوم به تَبَعِ انکار وجود ملت ها، انکار حق تعیین سرنوشت این ملت ها بعنوان یک حق پایه ای دموکراتیک است. وجه دیگر مساله ملی در ایران سلطه ی ناسیونالیسم ایرانی فارسﹾ محور است که به موازات سیاست آسیمیلاسیون همراه با قهر و خونریزی و جابجا کردن جمعیت ها و تحمیل مهاجرت های از روی فلاکت، سرکوب زبانی، حق خودمدیرتی و خودگردانی را از آن ها سلب کرده است و این یک بُعد کاملاً سیاسی ستم ملی است. دموکراتیزاسیون واقعی در ایران کثیرالملله بدون دموکراتیزاسیون قدرت سیاسی با به رسمیت شناختن حق پایه ای تعیین سرنوشت و حق خودمدیریتی ملت ها غیر قابل تصور و تحقق است. نیکفر در عالم انتزاع و در روی ابرها از “فرودستی” و “انقیاد” (و نه البته در رابطه با ” ملیت ها و اقوام” ) حرف می زند، از تبعیض حرف می زند، اما همه این لفاظی های “فلسفی” را می کند تا نگوید که فرودستی، به حاشیه رانده شدگی و پیرامونی شدگی، و تبعیض و بی عدالتی در حق “ملیت ها و اقوام”، ناشی از تبعیض و بی عدالتی نیست، بلکه برعکس، همه این بی عدالتی ها ناشی از سلطه ی ناسیونالیسم ایرانی تک ملیتی اند؛ تا نگوید ” نفرت از عرب، کرد، ترک، بلوچ و افغانستانی” فقط مربوط به اشخاص و جریان خاصی نیست که حتا نام شان را نمی برد، بلکه چیزی به نام نژادپرستی است که از جانب ناسیونالیسم پان فارس بر مردمان غیر فارس اعمال می شود؛ تا نگوید “انقیاد”، انقیادِ ملت های زیر یوغ ناسیونالیسم اشغالگر است و این انقیاد متضمن چه ستم های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است؛ که نگوید ستم ملی در ایران وجود دارد که عامل و فاعل این ستم سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و به حاشیه رانده شدگی ، همین ناسیونالیسم استعارگر داخلی است. به زعم نیکفر، نباید گذاشت “بحث ملیت ها” در قالب “ملی گرائی” (یعنی ناسیونالیسم دفاعی در برابر ناسیونالیسم استعماری– فاشیستی) صورت بگیرد، چرا که “ملیت ها” اگر از ملیت خود دفاع کنند، می شوند “هویت گرا”!
نیکفر لولوی “هویت گرائی” و “سیاست هویت” را علم می کند و ما را از “جنگ داخلی” می ترساند (ترسی ندارد سری که بریده ست!) و تصویری هولناک از یک دوگانه ی ساختگی بعنوان تنها چشم انداز آینده ایران برایمان ارائه می دهد: ” چشمانداز آیندهی ایران ناروشن است. تا به وضعیتی برسیم تا حدی قابل تحمل، از مرحلههای مختلفی که هر یک با بحران یا بحرانهایی مشخص میشوند، عبور خواهیم کرد. با دو خطر عمده مواجه هستیم: یکی اقتدارگرایی بوناپارتیستی، دیگری تجدید حاکمیت خانخانی. وضعیت موجود مستعد شکلگیری این هر دو خطر است“.
نقش اصطلاح “اقتدارگرائی بناپارتیستی” در این نوشته این است که ناسیونالیسم ایرانی و تمرکز گرائی پیرامونی سازِ فلاکت گستر را به نام خوداش ننامیم و فقط به دیکتاتوری سیاسی تنزل اش دهیم که انشاالله با ناسیونالیسم ایرانی تک ملتی “دموکراتیک” (یعنی آزادی آموزش زبان مادری و اعطای اجازه ی اداره برخی امور جزئی ی محلی به اهل محل)، رفع شدنی است. از آن طرف هم هر شکل و نوعی از خود حکومتی و خود مدیرتی را “تجدید حاکمیت خانخانی” بپنداریم. لابد ایالات متحده آمریکا، آلمان فدرال، سوئیس، بلژیک و نظایرشان هم خانخانی اند!
او می نویسد: “مسئلهی تبعیض میان خلقها، فرهنگها و منطقهها در کشور با یک ضربت حلشدنی نیستند. … موضع چپ، سیاست هویت نیست. بدیل سیاست هویت، یک سیاست انتگراسیون (جامعکردن و همبسته کردن) براساس یک تئوری تبعیض است که مفهوم استثمار هم در کانون آن باشد“. او از همان ” انتگراسیونی ” دفاع می کند که چیزی جز آب کردن “ملیت ها و اقوام” در اسید ملت واحد ایرانی و گردن نهادن به ناسیونالیسم ایرانی نیست، منتها ناسیونالیسم ایرانی غیر بناپارتیستی با “عدالت” و اگر چپ باشد، مفهوم استثمار و نه ستم ملی در کانون آن!
نیکفر، برای آن که حل مساله ملی بر مدار هویت را نفی کند، اساساً سیاست بر مدار هویت را بطور عام تخطئه می کند. برای او که تلویحاً ناخشنودی اش از گسترش جنبش های مطالبات هویتی بجای گسترش جنبش طبقاتی کارگری در جهان و از جمله در ایران را القا می کند، جائی برای جنبش های ضدنژادپرستی، جنبش های آزادی جنسیتی، جنبش های بومیان و جنبش های ملی و غیره وجود ندارد فقط بر اهمیت آزادی زن تاکید می کند (و حالا کیست که چنین نکند؟!) من شخصاً مخالف سرسخت جستجوی راه حل مساله ملی بر مدار تفکیک و تقابل هویت های ملی هستم دست کم به این دلیل که ملت ها را بجای مبارزه متحد و نیرومند بر مدار مطالبات شان با دشمن مشترک که رژیم سیاسی حاکم و ناسیونالیسم ایرانی ستمگر است، در تقابل و کشمکش با هم قرار می دهد، اما این به معنای انکار هویت های ملی و لزوم به رسمیت شناختن و احترام گذاشتن به آن ها نیست. واقعیت این است که یکی از عمده ترین دلائل گرایش روز افزون به هویت گرائی و محور قرار دادن هویت در میان فعالان ملی، همانا به رسمیت نشناختن هویت ها، تحقیر هویت ها و فرهنگ ها از سوی ناسیونالیسم فارس محور است. نیکفر می نویسد: ” این اما واقعیتی است که ضعیف شدن چپ به ویژه در کردستان، آذربایجان، بلوچستان و خوزستان باعث شده میدان برای رشد سیاست هویت باز شود”. این که چپ در مناطق ملی ضعیف شده است غیر قابل انکار است اما باید از جناب نیکفر پرسید: اولاً چپ در کجای دنیا ضعیف نشده است؟ در آمریکا؟ در اروپا؟ در خاور میانه و هند؟ چپ مگر در فارسستان های شما قوی است و در پایتخت تان تهران می درخشد و فقط در مناطق ملی ضعیف شده است؟ اگر هویت گرائی در آذربایجان و بلوچستان و کردستان از ضعف چپ است، هویت گرائی شووینیستی– راسیستی فارسی در فارسستان ها نشانه ی قوی بودن چپ است؟ اگر چپ ضعیف نبود، ناسیونالیسم پان فارس شیپورچی اش می شد؟ ثانیاً نیکفر به ما نمی گوید چپ چرا در آن مناطق ضعیف شده است!
پیش از پنجاه سال اخیر که برای نیکفر مبدا تاریخ است، چپ در دل جنبش های رهائیبخش ملی ایران فعال و موثر و راهبر بوده است، اما اگر در پنجاه سال اخیر ضعیف شده است علت اش (بجز قلع و قمع فیزیکی و ضعف و عقب نشینی و اضمحلال عمومی چپ در سراسر جهان و ایران و از جمله در فارسستان) در سیاست چپ ها در قبال مساله ملی هم بوده است. چپ ها که در سازمان های سراسری فعال بوده اند، درسال های پس از کودتای ۲۸ مرداد در جنبش های ملی حضور و فعالیت نداشته اند و جز در برنامه های حکومتی مفروض شان و بر روی کاغذ حمایتی از حقوق ملت ها نکرده اند (کردستان استثناست).؛ و در نتیجه نتوانسته اند در آن ها پایه داشته و ریشه بدوانند. از همین روهم هست که با کمال تاسف بسیاری از فعالان ملی، از سازمان های سراسری چپ قطع امید کرده و آن ها را از خود و قابل اتکا نمی دانند. نیکفر که مرشد فاصله گیری از گذشته و فهم وضعیت است، تافته را بر همان شانه ای می بافد که سبب شد چپ در جنبش های ملی ضعیف شود و می نویسد: “مردم مفهومی است که به سادگی باری اسطورهای مییابد. «خلق» در سنت چپ ایران چنین باری داشته است. شرط اسطورهزدایی، دیدن مردم در تفکیکهای درونیشان است. طبقه، مفهوم مرکزی چپ است، نه مردم“. و نیز: “چپ عمدتاً با مارکسیسم شناخته میشود، و مارکسیسم با برجسته کردن موضوع استثمار و در این رابطه مبارزهی طبقاتی“. جل الخالق! مردم را باید در تفکیک های درونی شان دید اما مردم ایران را در تفکیک های ملی و هویتی شان دیدن گناه کبیره و “خانخانی” است! و از آن جل الخالق تر این که مردم را در تفکیک های درونی شان دیدن، یعنی آن ها در قالب طبقه ریختن! یعنی همان محو تنوعات درونی مردمان و حتا درون خود طبقه کارگر و زحمتکش؛ همان نگرش و سیاستی که چپ طبقه محور، حاضر به درگیر کردن خود با ستم هائی نمی دید که معتقد بود همه از سرمایه و استثمار سرچشمه می گیرند و با محو کارمزدی و طبقات، آن ها هم به خودی خود رفع خواهند شد. اما مردمان تحت ستم نمی توانستند تا محو کارمزدی و طبقات صبر کنند، پس طناب امید از چپ های سراسری طبقه محور واکندند و راه خود در پیش گرفتند، حال برخی با سیاست هویت مداری، برخی با سیاست مطالبه محوری…
نیکفر در جائی از این مقاله می نویسد “سیاست، رسیدن به وحدت نیست. وحدت، پایان سیاست است. یکدستی با انجماد و استبداد برقرار گشته و حفظ میشود”. و عجبا که همو برقراری و حفظ سیاست انکار هویت های ملی و سیاست وحدت و یکدستی سیاسی (“انتگراسیون”) ملت ها را که خود توصیه می کند، به انجماد و استبداد منوط نمی کند!
آشفته گوئی و تناقض در تناقض در این نوشته که من در آن هیچ ” مفهومی تازه برای درک دوره جدید و امر مشخص” بجز مفاهیم مِه آلود انتزاعی نیافتم، بی حد است؛ اما نیکفر برای چندمین بار یک چیز را روشن کرده است: او از جایگاه همان ناسیونالیسم شناخته شده ایرانی نظرات همیشگی خود را در قالب کشفیات جدید مفهومی به خورد چپ می دهد که صد سال است ملت های ساکن این سرزمین با همان ها سرکوب شده اند. ” انتگراسیونی” که گویا او نوبراش را آورده است، همان آسیمیلاسیون صدساله است که علیه ملل ساکن ایران رواداشته و هرجا هم که با مقاومت و آزادی خواهی و حق طلبی مواجه شده، به نام وحدت ملی و میهن پرستی، کشتار کرده و خاک را با خون شسته است. نیکفر در این نوشته بر “میهن دوستی” چپ می بالد! شما به میهن ایرانی خود ببالید! اما بلوچِ ساقط از همه زندگی به چه حسابی باید ایران را میهن خود به حساب بیاورد و دوست اش بدارد؟ آذربایجانی تالان شده با نسل هائی ویلان از فقر و بیکاری برای فعله گی و گدائی در فارسستان ها چرا باید ایران را میهن خود بداند و دوست بدارد؟ برای غارت منابع، ویرانگری طبیعت اش؟ برای خشکانیدن دریاچه ارومیه اش یا برای قدردانی از قتل عام فجیع بیست و پنج هزار هموطن اش به دست ناسیونالیست های فاشیست به انتقام برپائی نخستین حکومت خودمختار دموکراتیک در این کشور به منظور “انتگره کردن” دوباره اش؟!
شهاب برهان
اول دی ۱۴۰۲ – 22 دسامبر ۲۰۲۳
برگرفته از سایت اخبار روز