نویسنده: روبن اوسبورن (Reuben Osborn)
مترجم: شورش کریمی
برای مطالعه بخش هایِ اول، دوم و سوم می توانید به لینک های زیر مراجعه کنید.
فصل آخر کتاب مارکسیسم و روانکاوی(فصل٩) (etehad-k.com)
………
فصل آخرِ مارکسیسم و روانکاوی بخش دوم (etehad-k.com)
………..
بخش سوم مارکسیسم و روانکاوی / نویسنده: روبن اُسبورن (etehad-k.com)
امروزه شکل های نظم و انضباطِ مدرسه عمدتا توسط معلمان تعیین می شود. در مدارس ابتدایی این نظم و انضباطِ از بیرون اعمال شده به ندرت مشکلی را پیش می آورد. کودکان از لحاظِ جثه کوچک هستند و معلمان آنها اساسا بزرگتر هستند. کودکان یاغی یا خودسر امکان دارد که در کلاس درس ایزوله و یا جریمه شوند. در این بین که کودکان رشد می کنند، اعمالِ نظم و انضباط دشوارتر می شود. در واقع می توان امیدوار بود که در طولِ رشد، ضرورتِ نظم انضباط کاهش یابد. اما همه کسانی که به کودکان از یازده سالگی درس داده اند، می دانند که چنین نیست، زیرا که در چند سال اول، فرصت یادگیری در یک فضایِ بدونِ سرکوب از دست رفته است. اگر کودکان بسیار زودتر یاد گرفته باشند که با یک حداقل از محدودیت ها کار کنند، می توانستند نظم و انضباطِ شخصی را کسب کنند که در روندِ رشد، آن ها کمترین مشکلاتِ دیسیپلین را داشته باشند.
نظریه فروید می خواهد بگوید که ” نهاد” ( اید یا اس) به یک فضایِ آزاد نیاز دارد تا رشد کند و خود را نیرومند کند. یک اجبارِ اولیهِ انضباطی مانعِ رشدِ خود انضباطی می شود. در نظر گرفتنِ فرمانبرداری ( اطاعت) به عنوان یک فضیلت به معنایِ تضعیفِ استقلالِ شخصی است.
یک کارکردِ مهمِ تربیت توسعه قضاوت های ارزشی در کودک است و این روند به ویژه به هنجارها و اهدافِ پذیرفته شده در جامعه بستگی دارد. در واقع تصورات ارزشی که به کودکان آمورش داده داده می شود، می توانند با ارزش های مسلط بر جامعه در تضاد باشند. به این شکل می توان به کودکان یاد داد که همکاری (تعاون) خوب است، خودخواهی (خودمحوری) با منافعِ عمومی جامعه مغایرت دارد، بنابراین بد است. بهتر خواهد بود که به جامعه خدمت کرد تا اینکه شخصا خود را ثروتمند کرد. همه این های که کودک در نهایت باید در آنها تجربه کسب کند، در یک زمینه بزرگترِ اجتماعی، دیگران و تصورات ارزشی مخالف نیز وجود دارد: در اینجا دیگر رقابت و اصلِ خود غنی سازی تسلط دارد. اعتبار و موفقیت با پول اندازه گیری می شود، حتی موفقیت در ادبیات و هنر. یک نویسندهِ موفق و یا نقاش کسی است که پول در می آورد. پول نیروییِ محرکهِ حیاتی در زندگی انسان است. میلیونر تلاش می کند تا یک میلیونِ دیگر به دست آورد. نماد ِ فرویدی برای پول مدفوع است و به همین دلیل توصیف سرمایه داری به عنوانِ مرحلهِ سادیستِ مقعدی توسعهِ جامعه واقعا مناسب است.
مشکلاتِ تربیتی به طور طبیعی منجر به مشکلِ گذر از کودکی به بزرگسالی، که به آن اصطلاحا مشکل نوجوانی می گویند، می شود. تئوری های مارکس و فروید قطعا می توانند ما را در تآمل در این مسئله راهنمایی کنند. شاید آنها بتوانند تمایلی مشخصی را به وجود بیاورند برای در نظر گرفتنِ فاکتورهای اقتصادی و روانی. نوجوانان در سرزمینِ به اصطلاح ” بی صاحب” بینِ کودکی و بزرگسالی زندگی می کنند. آنها در وابستگی به بزگسالان و به ویژه والدین و معلمان رشد می کنند، که از انها می خواهند تا به عنوانِ یک بزرگسالِ مستقل و با اعتماد به نفس، جایگاه خود در را جامعه به عهده بگیرد. چنین دوره های انتقالی مشکلات خاصی را برای جوامعِ غربی به وجود می آورد، اگر چه هر جامعه و هر اجتماعِ فرهنگی با مشکلِ مرحله انتقال از کودکی به بزرگسالی دست و پنجه نرم می کند.
این واقعیت که کودکان به زنان و مردان تبدیل می شوند (رشد می کنند) و در زندگیِ عمومی یک جایگاه را پر می کنند، در همه جوامعِ انسانی مشترک است، با این وجود در جوامع پیچیدهِ اقتصادی و اجتماعی ما روندِ رشد ویژگی هایِ خاصی دارد که انتقال از کودکی به بزرگسالی را حتی دشوارتر می کند.
در یک آرایشِ نسبتا سادهِ اجتماعی، پسران و دختران وقتی از نظرِ جسمی توانایی این کار را داشته باشند، جایگاه خود در جامعه را دریافت میکنند. وقتی که پسر از نظرِ جسمی به اندازه کافی قوی است که شکار کند، ماهی بگیرد و در کارِ کشاورزی مشارکت کند و دختر قادر باشد کودک به دنیا بیاورد، از طریقِ یک مراسمِ باشکوه کاملا به جامعه وارد می شوند. یعنی وقتی کودک از نظرِ طبیعی ( بیولوژیکی ) برای زندگی ِ بزرگسالی بالغ است، اتوماتیک برای زندگیِ اجتماعی هم بالغ است و می تواند به عنوانِ عضوی کامل در آن مشارکت کند. با این حال در جوامع ما بلوغ طبیعی (بیولوژیکی) هنوز صلاحیتِ کافی برای داشتن جایگاه بزرگسالِ مستقل در نظر گرفته نمی شود. به عنوانِ مثال وقتی که یک دختر در سنِ سیزده سالگی و یا حتی زودتر از لحاظ جسمی قادر به بچه دار شدن باشد، در جامعه ما این بدان معنی نیست که او می تواند کارکردهای اجتماعی یک خانواده را انجام دهد، او خیلی دیرتر این توانایی را کسب می کند. همچنین این مشکل که تامین معاش چنان پیچیده شده است که خیلی از مشاغل یک سطح آموزش و تجربه را می طلبد که خیلی دیرتر از بلوغ طبیعی دست یافتنی خواهند بود. بنابراین شکافِ بینِ بلوغِ طبیعی و تحققِ کارکردهایِ زندگی بزرگسالان امروزه شرایطِ اجتماعی را به وجود می آورد که این شکاف دائما در حالِ گسترش است.
به صورت خلاصه، در جامعه پیچیده ما، بسیاری از مشکلات نوجوانان مبتنی بر این واقعیت است که نوجوانان از نظرِ اجتماعی مجاز به انجام کارهای نیستند که از نظرِ بیولوژیکی (طبیعی) آماده آن هستند. اگر این مشکل به خودی خود جدی باشد، ناآگاهیِ عمومیِ بیشترِ بزرگسالان نسبتِ به مشکلاتِ جوانان این مسئله را حادتر می کند.
فردِ نوجوان دستخوشِ تغییراتِ روانیِ ظریفی می شود که نیازهای فوری را ایجاد می کند. تغییر در غدد باعثِ تسریعِ رشد و تاثیر بر بدن می شود. بدن خواسته های را می طلبد که جامعه آنها را انکار می کند. به ویژه اینکه جامعه سرکوبِ نیازهایِ جنسی را می طلبد. میلِ جنسی توسطِ شبکه ای از ممنوعیت ها و تابوها احاطه شده است. یک نوجوان که از نیازهای جسمی خود تازه آگاه شده، آن ها را درک نمی کند و نمی خواهد کنترل کند، احساس ناراحتی می کند و در برابرِ نقشِ مسلطِ بزرگسالان سرکش می شود.
با این تغییرات جسمی، تغییراتِ روانیِ مهمی نیز به وجود می آید. نوجوان به طور فزاینده ای نسبت به خود آگاهی پیدا می کند، نسبت به بدن خود آگاهی بیشتری پیدا می کند و درون گرا می شود. در این مرحله درگیری با بزرگسالان شدت می یابد، زیرا آنها اغلب نیازهای نوجوان را نفی می کنند و با او همچنان مانند یک کودک رفتار می کنند و از او فرمانبرداریِ کودک را انتظار دارند. آنها کمترین درک را از حساسیتی که یک نوجوان را همراهی می کند، ندارند و به همین دلیل معمولا به ویژگیِ خودباوری در نوجوانان آسیب می زنند. نوجوانِ دختر یا پسر که از کمبودِ بیانِ خود رنج می برند، در خیالاتِ انتقام جویانه یا خودخوری ضایع می شوند. به نظر می آید که بزرگسالان جوانی خود را فراموش کرده اند. 16
نوجوانان برای به دست آوردنِ امنیت و به رسمیت شناخته شدن به همسن و سال های خود مراجعه می کنند. انها دسته ها و گروه های را ایجاد می کنند که جایگزین روابطِ خانوادگی می شوند و به آنها احساس تعلق می دهند. این گروه ها قوانینِ خاصِ خود در موردِ لباس، مدلِ مو و رفتارهای عمومی تدوین می کنند که بزرگسالان گاهی اوقات آنها را پوچ و نامفهوم می دانند، اما در زندگی نوجوانان نقشِ تثبیت شده ای خواهند داشت. عناصرِ آیینی این شیوه ها به دفعِ هرگونه ترسی خدمت می کند که از بی ثباتیِ عاطفی نوجوانان نتیجه می گیرد. یک گزارش زنده در مورد قانونمند بودن در میانِ جوانانِ آمریکایی می گوید، دنیای انها دنیایی است با قوانینِ فراوان. این قوانین متغیر است و می تواند تقریبا یک شبه تغییر کند، اما تا زمانی که اثر بخشی انها قابل اجرا باشد، غیر قابلِ تغییر هستند و هرگونه نقض با تهدیدِ طرد مواجه می شود. مشکل نوجوانان به طور کلی با رشد بزهکاری( خلافکاری) همراه است. هیچ کس تاکنون تعریف رضایت بخشی از بزهکاری ارائه نداده است. در معنای وسیع آن شاملِ تمام رفتارهای جوانان می شود که با هنجارها و تصورات ارزشی جامعه مغایرت داشته باشد. روبین17 در تحقیقاتش در موردِ جُرم و بزهکاری مختصر و مفید گفته است که بزهکاری هر آن چیزی است که در قانون گفته شده باشد که آن بزهکاری است. که شاملِ چیزهای است مانندِ تنبلی کردنِ دائمی، دزدی، خرابکاری، استفاده از خودرو غریبه، کاربرد الفاظ رکیک و جنایات اخلاقی. از نظرِ تعداد، ثبت خلافکاری (بزهکاری) بسیار دشوار است، زیرا نوعِ خلاف و کثرتِ آن متفاوت است. در هر صورت آنها فقط به اقلیتی از جوانان اشاره می کند.18
این تحقیقات عمدتا بررویِ عواملِ اجتماعی مانندِ شرایط زندگی و محل زندگی که بزهکاران (خلافکاران) در آنها زندگی می کنند، متمرکز شده اند. توجه ویژه ای به تاثیر روابطِ خانوادگیِ از هم گسیخته به دلیلِ مرگِ یکی از والدین، طلاق، جدایی، زندان و غیره شده است، اما نتایج این تحقیقات به هیچ وجه نتیجه گیری روشنی ندارد. شاو و مک کی 19 خلافکاران و غیرخلافکاران را از نظرِ روابطی خانوادگیِ از هم گسیخته با هم مقایسه کرده اند و دریافته اند که تقریبا 43 درصد از دومی و 36 درصد از اولی از خانواده های با روابط خانوادگی از هم گسیخته می آیند. آنها اشاره کرده اند که تنش و اختلافاتِ قبل از شکست روابطِ خانوادگی بیشتر می تواند کودک را آزار دهد در نسبت با درهم شکستگی واقعی.
تحقیقاتِ اسکات20 نشان می دهد که کودک برای مقابله با ترسِ ناشی از اوضاعِ متشنج در خانه، از طریق فرار از خانه از خود محافظت می کند. حتی ممکن است برای داشتنِ فرصتی برایِ فرار از خانه از اعمالی مجرمانه استفاده کند. در یک تلاشِ پرشور برای فرار از خانه در حینِ انجامِ جرم اقداماتِ احتیاطی را انجام نمی دهد تا دستگیر شود و از این طریق امکانی برای دوری از خانه به دست بیاورد. همچنین به نظر می رسد که فقر رفتارهای بزهکارانه را بر می انگیزد تا اینکه دلیلِ اصلی آن باشد. هریت ویلسون 21 در تحقیقاتِ خود در موردِ خلافکاری و بی توجهی به کودکان، خلافکاریِ بی توجهی به کودکان را از سایر اشکال متمایز می کند. یک چنین جُرمی معمولا از روابطِ ضعیف با کودکان ناشی می شود و در عین حال یک کمترین توجه را از جانب والدین تجربه کرده است، والدینی که در روابطِ خود نیز بسیار ناپایدار یا بی ثبات هستند. کودک ممکن است در منطقه ای زندگی کند که سرقت از کامیون ها و دزدی از فروشگاه ها یکی از بازی های آخر هفته باشد که در آن شرکت می کند. رفتار مجرمانه نوجوان واکنشی است به یک فضایِ نامناسب در خانه، یک نیازِ زودرس که به خودش شخصا متکی باشد به او یاد می دهد که هر آنچه در این میدانِ نبرد است به کسی تعلق دارد که قبل از همه آن را به چنگ بیاورد. عوامل اجتماعی هر چه باشد، به نظر می رسد که یک عنصرِ روانشناختی در همه مواردِ رفتارهای مجرمانه مشترک است، یعنی احساسی که والدین آنها را نمی خواهند و توسط آنها طرد می شوند.
تحقیقات تازه گرایش دارند که روابط پدر را به صورتِ جدی تری بررسی کنند، زیرا او در این نقطه نظر مهم ترین نقش را دارد. میشائیل آرگایل22 در گزارش خود در موردِ روانشناسی و مشکلات اجتماعی می نویسد: طرد شدن یکی از اصلی ترین منابعِ جرائم است. عدمِ پذیرشِ یک جوان توسطِ پدر اش یک پیش نیازِ اصلی برای رفتارِ مجرمانه است. با شصت درصد از همه مجرمان به این شکل رفتار شده است.
اینجا یک تحقیقات براساسِ روان تحلیلی نشان داده است23، از انجایی که اغلب مجرمان جوان هستند و رابطه آنها با پدرانشان بر اساسِ الگویی اُدیپی خراب شده است، امکانی را برای بی اعتمادی و حسادتِ متقابل که با طرد شدن از جانبِ پدر در ارتباط است، فراهم کرده است. این بی اعتمادی و حسادت در رابطه بینِ پدر-پسر بسیار بیشتر است از رابطه پدر-دختر.
مشکلات واقعیِ اجتماعیِ نوجوانان مربوطِ به تعداد زیادی از جوانان است که اگر چه خلافکار و یا مجرم نمی شوند اما با این وجود با فرهنگی که در آن رشد کرده اند احساسِ بیگانگی، خصومت و کسل کنندگی می کنند. گاه به گاه خاطر نشان می شود که سوال های نوجوانان امروزه مسئله ویژه ای است که حتی با تمایل بزرگسالان به فراموش کردنِ ” گناهان” جوانی خود نیز نمی توان به اندازه کافی آن را توضیح داد. به هر حال این مشکلات انبار شده است، ماهیت این مشکل هر چه باشد، باید ان را در پس زمینه عدمِ امنیت و ترس های بعد از جنگ مشاهده کرد، زیرا جوانانِ مدرن به نسلی تعلق دارند که مستقیما از یکی از ویران کننده ترین جنگ های تاریخ می آید، از زمانِ تحولات اساسی و سردرگمی، تجربیاتی که جوانان نسل های قبل به این شکل نداشته اند. هیچ کس نمی تواند تاثیر این شرایط بر این نسل را تخمین بزند.
گاهی گفته می شود که قدرت خریدِ بالایِ جوانان در مشکلاتِ آنها سهیم بوده است. امکانِ دسترسی به پولِ نسبتا زیاد در چند سالِ پیش حتی روشن تر از امروز بوده، چرا که بیکاری به تصویر اقتصادی جامعه امروزِ ما تعلق دارد. اما در مواردی که هنوز اینگونه است، این ارتباط حداقل ممکن است که وجود داشته باشد، زیرا به جوانان که تقریبا به اندازه بزرگسالان درآمد دارند، احساسِ جدیدی از استقلالِ مالی می دهد. از آنجایی که همزمان اجبارهای قدیمی که در آن بزرگسالان غالب هستند، وجود دارند، یک تناقض را برای جوانان به وجود می آورد. از یک طرف به اندازه کافی دستمزد می گیرند تا از این طریق مستقل باشند و از طرف دیگر از طریقِ سنت و قوانین جامعه با سلطه والدین خود در ارتباط هستند. اختلافات نسلی از این طریق بیشتر می شود که هر جه استقلال مالی بیشتر شود، محدودیت ها آزاردهنده تر می شود. از طریقِ سبکِ لباس و همچنین از طریقِ شیوه بیان و رفتارِ خاص، نوجوانان به وضوح خود را از دنیایِ بزرگسالان جدا می کنند. البته این نگرش همیشه وجود داشته، اما امروزه چنان قوی به نظر می رسد که نوجوانان یک خرده فرهنگِ صریح را نشان می دهند.
تراژدی امروز این است که آنها درک مثبتی از شورش (طغیان) ندارند. آنها خشم و نارضایتی خود را در برابر سلطه بزرگسالان به روشی بیان می کنند که برای آنها هیچ گونه چالشِ تعیین کننده ای را توصیف نمی کند. اگرچه آنان موفق می شوند از طریق اخلاق آزاد و آسان خود، لباس های عجیبِ خود و غریو موزیک خود بزرگسالان را شوکه کنند، اما در نهایت چیزی تغییر نمی کند، زیرا چنین چیزهای هرگونه انرژی برای طغیان را مستهلک می کند. این توصیف شاید تا حدودی اغراق آمیز باشد، زیرا نشانه های وجود دارد که نشان می دهند جوانان به آرامی نسبت به شورش ها نگرشِ مثبت به دست می آورند. حتی اگر کسی با اهدافِ کمپین خلعِ سلاحِ هسته ای مخالف باشد، حمایتِ جوانان از این کمپین می تواند نشانه ای از جستجوی جوانان برای اشکالِ ابراز مثبتِ شورش باشد. امروزه در میانِ جوانان، روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان و بازیگران این شورش ها اشکالِ طعنه های گزنده ای در مقابل نهادهای والا و شخصیت های ما به خود گرفته است.
تئوری های مارکس و فروید برای درک وضعیتِ جوانان مدرن چه پیشنهادی می توانند به ما بدهند؟ نظریه فروید به شرایطِ روابطِ پایدار خانوادگی تاکید می کند، به اجبارها و رقابت ها و همچنین پیچیدگی ساختار عاطفی در روابط خانوادگی اشاره می کند که در درگیری های نسلی ( اختلافات نسلی) نقش دارند. نوجوانان در جستجوی نوعی تصدیق (تایید) و امنیت هستند که در درون خانواده نمی یابند، یک هویت و احساس تعلق که جامعه و خانواده نتوانسته اند به او ببخشند.
تئوری مارکسیستی توجهات را به درهم تنیدگی ساختار خانواده- جامعه جلب می کند. عدم امنیت اقتصادی یک عاملِ ثابت در زندگی بسیاری از خانواده ها در جامعه سرمایه داری است. به ناچار والدینی که تمایل دارند کودکان خود را به عنوان یک بار مالی اضافی، به عنوان گرسنه گانی که می بایست سیر شوند، درک کنند. تصوراتِ ارزشی در جامعه ای که موفقیت را با دسترسیِ مالی اندازه گیری می کنند و دستاوردهای فردی را در مقابلِ همکاری (تعاون) قرار می دهد، تاثیراتِ ویرانگری بر دایرهِ خانواده دارند، حداقل چنین جامعه ای شرایطِ نامساعدی برای درک مابینِ نسل ها فراهم می کند، زیرا جدال ها و کشمکش ها در جامعه ضرورتا باعثِ تشدیدِ درگیری ها در خانواده می شود.
موردِ ایده آل، یافتنِ راه ها و روش هایی برای تسهیلِ انتقال از کودکی به بزرگسالی و در عینِ حال تامینِ نیازهای بزرگسالان با تفاهم است. نوجوانان می بایست با شکل های مناسب برایِ انجامِ وظایفِ بزرگسالی آماده شوند، از این طریق که مسئولیت به شکلِ تدریجی به آنها واگذار شود. ما باید به نوجوانان نشان دهیم که پیوسته در کنارِ آن ها هستیم. اما این نگرشِ روشنفکرانه مطمئنا یک انقلاب در جهانبینی آموزشی و اجتماعی را می طلبد و به معنایِ گسست از ایده های مسلط (حاکم) است.
طرح کلی ما از ایده های مارکسی و فرویدی اینجا به نتیجه می رسد. ما دیدیم که این دو نیرویِ فکریِ وزینِ زمانه ما از چشم اندازهای مهم همدیگر را اصلاح و یا تکمیل می کنند. تئوری های فروید پیچیدگی های زندگی شخصی را به ما نشان می دهد، اما بدونه اینکه زمینه های اجتماعی را مورد توجه قرار دهد.
مارکسیسم بر عواملِ اجتماعی در رفتار انسان تاکید دارد، اما جبرهای ذهنی را نادیده می گیرد که باعث می شوند انسان ها ارتباط هایِ فعالی را با محیطِ اجتماعی برقرار کنند. اگر مارکسیست ها تئوری فروید را موردِ استفاده قرار ندهند، مارکسیسم مستعدِ بی رحمی و زمختی است. انسان نمی تواند نمونه ای بهتر از دوره استالین در اتحاد جماهیر شوری بیاورد. اینکه استالین قادر بود مدتِ طولانی حاکمیت را در دست خود داشته باشد، تنها از این طریق قابلِ توضیح است که انسان مکانیسم های روانی را که کسی را وا می دارد یک حزب، حتی از آن فراتر یک حزبِ انقلابی را تحت سلطه داشته باشد، نمی شناسد. من قبلا در تلاش های قبلی خود برای ترغیبِ مارکسیست ها به استفاده از ترمونولوگیِ ( اصطلاحات و مفاهیم) فرویدی به این نکته اشاره کرده ام. 24
قبلا گفتم که مارکسیسم در اصرارِ خود بر عملِ انقلابی هر چند در شرایطِ ویژه تاریخی درست باشد، می تواند به عقلانیتی تبدیل شود که ساختار انگیزشی یک ذهنِ سادیست را پنهان کند. مارکسیست ها به دلیلِ کمبودِ دانشِ روانشناختی از پیش آمادگی مواجه با سلطه استالینیستی را نداشتند. آن ها با این عقیده که هر حکومتی از نظرِ اجتماعی تعیین خواهد شد، انگار هیپنوتیزم شدند. یعنی از طریقِ این نظر که رهبر، نیروهای اجتماعیِ عینی را منعکس می کند. آنها افراد را فقط زیرِ نامِ گروه های اجتماعی و طبقاتی می دیدند و از ظرافت و انواعِ روانشناسیِ انسان غافل شدند. اینکه این یا آن فرد علاوه بر افکارِ مارکسیستی از ویژگی های بی رحمانه، نارفیقانه و یا سادیستی برخوردار باشد، حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد. اینکه فرد از آگاهی طبقاتی برخوردار باشد به تنهایی تعیین کننده بود.
مارکسیستِ برجسته انگلیسی پرفسور برنال25 در مجله خود ” فروید و مارکس” نوشت: ” اشخاص تا آنجا معنا دارند که به عنوانِ عملِ مشخص و معینِ ارادهِ حزب یا طبقه متبلور شوند……….. فقط کافی است سخنرانی های استالین و هیتلر را مقایسه کنید تا ببینید چه شکافِ بزرگی بین این دو رهبر وجود دارد”.
درست است که ایده های رهبری متفاوت بودند، اما آیا از نظرِ روانشناسی، رهبران نیز متفاوت بودند؟ از دیدگاه شورویِ امروز، پاسخ منفی است. بدونِ شک از بسیاری جهات استالین منعکس کننده عزمِ کارگران و دهقانان روسی بود و بنابراین می توانست به مبارزات آن ها جهت دهد. اما یک مارکسیست که مایل به یادگیری روانشناسی است، خواهد توانست از خطرات یک رهبری انقلابی آگاه شود که در مبارزات کارگران وحشی گری، بی رحمی و سنگ دلی را به وجود می آورد که بیشتر بیانِ الزاماتِ سادیستی است تا اینکه خواسته های مشروعِ مبارزاتی باشند. فقط سنجیدن فاکتورهای عینی که تصمیمات انسان ها را تحتِ تاثیر قرار می دهند کافی نیست. به ویژه یک چنین موقعیت هایِ رهبری که اقداماتِ انسان ها به شیوه ای ناروشن و اجباری توسط انگیزه های عشق-نفرت و همچنین سرگذشتِ زندگی، تعیین می شود. البته که می بایست با تقلیل آن به یک رفتارگراییِ خامِ اجتماعی مقابله کرد. این را مارکسیست ها هنوز یاد نگرفته اند. مطمئنا برای شما دشوار خواهد بود اگر بخواهید تلخ ترین درگیرهای بینِ رهبرانِ امروزِ مارکسیست در سراسر جهان را فقط از نظر عواملِ اجتماعی توضیح دهید. آن ها هیچ گاه ضرورتِ دانشِ فروید را ضروری ندانسته اند. علی رغمِ همه این ها مارکسیسم همچنان با بیانِ انتقادیِ بی خردیِ اجتماعی و ناعدالتی، چیزهای زیادی دارد که در اختیار ما قرار دهد. اما باید این نقد را غنی و انسانی کند. مارکسیسم می بایست یافته های نظریه فروید را در نظر بگیرد، اگر می خواهد از عقیده های دگم خلاص شود که مارکسیسم را به یک عقیده مذهبیِ تنگ نظرانه و ناشکیبا تبدیل کرد، آن هم تحتِ سلطه یک رفتارگراییِ خامِ اجتماعی و نابینا نسبت به تنوع و تفاوت های انسان ها.
16. برنامهِ Juke Box Jury بعضی مواقع این کمبود را به صورتِ ویژه ای نشان می دهد. جایی که یک آهنگ توسطِ ” هیئت داورانِ بزرگسال” پس زده می شود و توسطِ ” هیئت داورانِ جوانان” موردِ استقبال قرار می گیرد.
17. S.Rubin, Crime and Juvenile Delinquency ( stevens 1961)
18. Statistiker des Innenministeriums über strafrechtliche Delikte 1962 geben eine Zahl von ca. 1000000 jungen Leuten bis zu 20 Jahren an.
19. C.R. Shaw and H. D McKay, Social Factors in Juvenile Delinquency in Report on the Causes of Crime, Vol. U.S. Govt. Printing Office, 1931
20. D. H Scott, Delinquency and Human Nature.
21. Harriet Wilson, Delinquency and Child Naglect( Allen & Unwin 1962)
22. Michael Argyle, Psychology and Social Problems ( Methuen 1964)
23. Das Verhältnis beträgt etwa 8 Jungen zu 1 mädchen
24. R. Osborn, The Psychology of Reaktion ( Gollancz)
25. J. D Bernal; ” Psycho- Analyse and Marxism” ( Labour Monthly)