بحران کنونی، جنگ ارتجاعی نیست؛ شکاف در ساختار قدرت است، سازمانیابی طبقه کارگر و توده های مردم پاسخ ماست!
نگارنده : یدالله صمدی
تحولات هفتههای اخیر در خاورمیانه، که اوج آن به حملات پیدرپی اسرائیل، در صبحگاه جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ به مراکز نظامی در خاک ایران و کشته و زخمی کردن بسیاری از فرماندهان بلند پایه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منجر شد؛ یک نقطهعطف است. نه به این دلیل که آغازگر جنگی کلاسیک بوده است، بلکه به این دلیل که تصویری عریان و بیپرده از موقعیت متزلزل دولتها، شکاف در ساختارهای قدرت منطقهای، و آشفتگی نظم امنیتی حاکم را پیش چشم ما گذاشته است.
این وضعیت را نمیتوان صرفاً بهعنوان «جنگی ارتجاعی میان دو دولت» توصیف کرد. آنچه در حال وقوع است، نه یک رویارویی صریح میان دو جبههی متخاصم، بلکه بخشی از روند بازآرایی و انتقال قدرت در منطقه است، بر بستر حفظ کلیت نظم سیاسی و اقتصادی موجود. پروژهای که سالهاست از سوی ایالات متحده، و بخشی از هستهی درونی قدرت در جمهوری اسلامی در جریان است، اکنون در مرحلهی حساسی قرار دارد: تغییر چهرهی سیاسی نظام پیش از مرگ علی خامنهای، بدون فروپاشی ساختارهای آن. سناریویی که هدفش مهار فروپاشی درونی و پیشگیری از خیزشهای طبقاتی – تودهای است که در صورت شکاف در رأس هرم قدرت میتوانند شکل بگیرند.
در چنین زمینهای، حملات اسرائیل نه آغاز یک جنگ تمامعیار، بلکه بخشی از یک نمایش حسابشده برای تنظیم توازن قوا و مهار فشار افکار عمومی جهانی است. پس از ماهها کشتار در غزه، افکار عمومی جهان بهوضوح علیه جنایات اسرائیل موضع گرفتهاند، و عقبنشینی از غزه برای اسرائیل بهمنزلهی یک شکست راهبردی تلقی میشود. حملهی نمادین به خاک ایران، در چنین لحظهای، تلاشیست برای بازتعریف موقعیت اسرائیل در قامت «نیروی بازدارندهی شر»، با هدف فرافکنی جنایاتش و جاانداختن جمهوری اسلامی بهعنوان هیولایی منطقهای که عقبنشینی از غزه را توجیهپذیر کند. جمهوری اسلامی، که از بحران در مشروعیت سیاسی رنج میبرد و با شورشهای اجتماعی پیدرپی و ناکارآمدی ساختاری مواجه است. در این معادله نقش یک قطبِ قابلکنترل را بازی میکند، نه تهدیدی واقعی برای نظم موجود. قدرتهای غربی، با پیشبینی بحران جانشینی در ایران، خواهان گذار «نرم» در رأس هرم قدرتاند؛ سناریویی که بیش از هر چیز، بار دیگر، هزینهی خود را از جان و زندگی مردم مطالبه میکند.
پاسخ جمهوری اسلامی نیز، در بهترین حالت، همان گونه که در این چند روز گذشته دیدیم چیزی جز نمایش محدودی از «اقتدار کنترلشده» نخواهد بود؛ واکنشی حسابشده برای اثبات توان بقا، نه برای تغییر توازن قوا. در واقع، هدف اصلی این واکنشها نه دفاع از مردم، که حفظ موقعیت نظام در بازی انتقال قدرتیست که پیشاپیش طراحی شده. حتی در برابر مجموعهای از عملیات اسرائیل، نتوانست هیچ زیرساخت حیاتی اسراییل را هدف قرار دهد؛ همان هیولایی که سالها با پروپاگاندای امنیتی، «سپاه پاسداران» را قدرتی شکستناپذیر جلوه داده بود. هیولایی که حالا در لحظهی آزمون، بیش از هر زمان دیگری پوشالی و ناتوان جلوه میکند. درست مانند ارتش اسرائیل، که کشتار مردم بی دفاع با انواع و اقسام اسلحه های مدرن و گرسنه نگاه داشتن مردم غزه تا سر حد مرگ را پیروزی می خواند، بدون اینکه توانسته باشد فتح استراتژیکی در غزه بهدست آورد. آنچه بهعنوان «قدرت» در این منطقه تبلیغ میشود، عمدتاً بر پایهی مهندسی ترس ساخته شده، و این ترس، در لحظهی تزلزل نظم، بهسرعت فرو میریزد.
اما این بازی بدون بازیگر سوم نیست. ایالات متحده در این معادله همان نقش دیرینهاش را ایفا میکند: حفظ تعادل ناپایدار میان نیروهای ارتجاعی برای مهار و کنترل هر نیروی اجتماعی مترقی و تحولخواه که بخواهد نظم موجود را به چالش بکشد.. در دهه ۱۹۸۰، آمریکا با حمایت از مجاهدین افغان علیه دولت چپ گرای محمد نجیبالله، زمینه سقوط این دولت را فراهم کرد. پس از سرنگونی نجیبالله در سال ۱۹۹۲ و فروپاشی دولتش، طالبان ظهور کردند؛ نیرویی که با حمایتهای منطقهای و خارجی، قدرت گرفت و حکومتی مبتنی بر اسلام تندرو در افغانستان برپا کرد. در سال ۲۰۰۱، آمریکا تحت نام مبارزه با تروریسم به افغانستان حمله کرد، اما پس از ۲۰ سال این کشور را دوباره به همان نیروهای به اصطلاح تروریستی که خود نامیده بود؛ تحویل داد. در سال ۲۰۰۳ نیز با حمله به عراق، صدام حسین را سرنگون کرد تا نیروهای نزدیک به جمهوری اسلامی ایران حکومت عراق را در دست بگیرند، تا به این فسادی برسد که امروز در عراق شاهدش هستیم. در جریان بهار عربی در تونس، مصر، لیبی، بحرین، یمن و کشورهای دیگر، دخالتهای آمریکا و همپیمانان اروپاییاش مانع سقوط واقعی ساختارهای حاکمیتی و تحقق خواستهای مردمی شد. سوریه نمونهای بارز است؛ هیلاری کلینتون، وزیر امور خارجه وقت آمریکا، در کتاب خاطراتش صراحتاً به تشکیل داعش در سوریه توسط آمریکا اشاره میکند. هدف اصلی حفظ بشار اسد و خنثیکردن و از بین بردن نیروهای مترقی جامعه سوریه بود. آمریکا و اسراییل با حمایت از شخصی که خود گویا تروریستی اش می خواندند و برای سرش ده میلیون دلار جایزه گذاشته بودند؛ را به جانشینی اسد منصوب کردند. اکنون کاملاً مشخص شده این تروریست قدیم و رهبر کنونی سوریه دوست و دستپرورده آمریکا و اسرائیل بوده است.
در همهی این نمونهها، استراتژی آمریکا روشن است: مدیریت بحرانها، مهار جنبشهای مردمی، و حفظ نظمی که به سود متحدان منطقهایاش تمام شود. چراغ سبز واشنگتن به اسرائیل برای حمله به ایران، در امتداد همین منطق است که پیشتر هم در مقابل سرکوبهای داخلی جمهوری اسلامی سکوت کرده یا حتی راه تعامل را گشوده است. واشنگتن و تهران، با همهی کشمکشهای ظاهری، در یک چیز مشترک اند: حفظ ساختارهای اقتصادی موجود، کنترل سیاسی از بالا، و سرکوب بدیلهای مردمی. پروژهی تغییر در چهرهی سیاسی جمهوری اسلامی، بدون برهمزدن بنیادهای نظام، نهتنها برای تهران راه بقاست، بلکه برای غرب راه تضمین تداوم کنترل بر منطقه.
اما این همهی ماجرا نیست. این وضعیت، با همهی مخاطراتش، حامل یک شکاف است؛ این شکاف را نه فقط تهدید، که شاید به مثابه گشایشی هم می توان از آن نام برد. شکافی که در دل بازآرایی نظم موجود، امکان مداخلهی اجتماعی و بازیابی قدرت از پایین را در خود حمل میکند. هر لحظهی تزلزل در توازن میان نیروهای ارتجاعی، لحظهایست که میتوان ( اگر نیروهای مردمی سازمانیافته باشند ) افقی دیگر گشود؛ افقی برای برهمزدن بازی از پایین، و نه صرفاً نظارهی تعویض نقشها در بالاییها.
این فقط یک جنگ نیست؛ بلکه مرحلهایست از یک پروژهی سیاسی گستردهتر: پروژهای که از هر دو سو ( چه از تلآویو، چه از تهران ) میکوشد مسیر تحولات سیاسی را تحت کنترل بگیرد و نیروهای مردمی را حذف کند. در این وضعیت، تنها موضعی که نه به سازش با قدرت داخلی تن میدهد، نه به همدستی با قدرت خارجی، موضعیست که بر «سازمانیابی مستقل طبقاتی» و «مداخلهی اجتماعی از پایین» استوار است؛ موضعی که نه در چنبرهی پروپاگاندای جنگی یکی از دو قطب ارتجاعی گیر میافتد و نه در انفعالی بیثمر غرق میشود، این موضع، برآمده از تجربهایست که نقطهی عزیمتاش را نه فقط در سرکوبها، بلکه در مبارزاتی میجوید که در دل همین سرکوبها شکل گرفته و ادامه یافتهاند: از تجربهی جنبش انقلابی مردم کردستان و تشکیل شوراهای مردمی در سال ۵۷ تا اعدامهای دههی شصت، از صفوف رزمنده ی طبقه کارگر و تداوم این مبارزات در دی ۹۶ و آبان ۹۸ و خیزش ژینا؛ تا مبارزه زنان و جوانان در برابر ارتش تا دندان مسلح حاکمیت در دل سرکوب. جمهوری اسلامی، نه هیولایی افسانهای، بلکه دستگاهی امنیتیست که محصول نشست گوادلوپ در ژانویهی ۱۹۷۹ بود؛ جایی که قدرتهای غربی ( آمریکا، بریتانیا، فرانسه و آلمان ) به این نتیجه رسیدند که باید برای حفظ منافعشان، با قدرتی سازش کنند که بتواند اوضاع را کنترل کند بیآنکه نظم جهانی را بهچالش بکشد. به همین دلیل، طی پنج دهه، غرب در تمامی جنایات جمهوری اسلامی کنار آن ایستاد.
تکرار صرف مواضع «ضد جنگ» بدون راهحل، چیزی را تغییر نمیدهد. «نه به جنگ» اگر به شعار کلی و مبهمی فروکاسته شود که جای خالی یک افق سیاسی روشن را پُر کند، میتواند توده های مردم را بهراحتی در دام یکی از دو طرف ارتجاعی بیندازد: یا به مهرهای در بازی جمهوری اسلامی بدل می شود، که با تکیه بر «دفاع در برابر دشمن خارجی»، سرکوب درونی را توجیه میکند، یا به پیادهنظامِ بلوک غرب، که با شعار «حمایت از مردم ایران»، در عمل به دنبال تغییر مدیریت سیاسی بدون تغییر ساختار طبقاتی است؛ بدل می شود. تجربهی دهههای گذشته بهروشنی نشان داده که شعار «نه به جنگ»، تنها زمانی معنا و قدرت واقعی دارد که با یک آلترناتیو اجتماعی و طبقاتی گره بخورد، در غیر اینصورت نهتنها بیاثر است بلکه گاه به میدانداری یکی از دو سوی جنگ نیز کمک میکند. در جنبش جهانی ضد جنگ، از جنگ ویتنام گرفته تا عراق، افغانستان، سوریه، یمن و امروز اوکراین و غزه، میلیونها نفر در سراسر جهان با شعار «نه به جنگ» به خیابان آمدند، اما علیرغم این مخالفت گسترده، نهتنها ماشین جنگ وکشتار متوقف نشد، بلکه جنگها روزبهروز خشونتبارتر و پیچیدهتر شدند. دلیل این ناکامی، غیبت یک نیروی سیاسی سازمانیافته و مستقل از بلوکهای سرمایهداری جهانی است که بتواند شعار «نه به جنگ» را به پروژهی رهایی از منشأ جنگها، یعنی نظام طبقاتی، تبدیل کند. در غیاب چنین نیرویی، شعار «نه به جنگ» به اخلاقگرایی بیپشتوانهای تبدیل می شود که نه میتواند جلوی جنگ را بگیرد، و نه بدیلی برای ویرانههای پس از آن ارائه دهد.
در این مسیر، آنچه نیاز است، نه تکرار انفعال یا دلبستن به تعویض مهرهها، بلکه بازسازی قدرت از پایین است؛ ایجاد شوراهای مستقل، شبکههای همبستگی محلی و سراسری، رسانههای مستقل طبقاتی، و پیوند دادن مبارزات پراکنده در قالب یک افق جمعی. ما با دو بلوک ارتجاعی مواجهایم، اما منفعل و تماشاچی نخواهیم بود. ما نه شریک جمهوری اسلامیایم، نه ابزار پروژههای آمریکا و اسراییل؛ بلکه نیرویی هستیم که در میانهی این تاریکی، بهدنبال افروختن مشعلی هستیم که از میان خاکستر جنگ، ستم، سرکوب و فقر، راهی به سوی رهایی بگشاید. راهی که از طبقهی کارگر، از تودههای فرودست، و از سازمانیابی آنها میگذرد.
ما نباید به ماشین تبلیغات جنگی اسرائیل و آمریکا بدل شویم، و نه به توجیهگر منفعل پروژهی سرکوب و بقا در درون جمهوری اسلامی. این بازی را باید از اساس بر هم زد. در این لحظهی تاریخی، خطر بزرگ انفعال است. اگر ما به اندازهی کافی متشکل نباشیم، بازیگران نظم جهانی جای ما را پر میکنند. اما اگر هوشیار و سازمانیافته باشیم، این شکاف میتواند به نقطهی گسست بدل شود. از همینرو، افشای پروژهی تغییر چهره، آغاز فوری سازمانیابی از پایین، و آمادگی برای لحظهی انتقال قدرت از بالا وظایفی حیاتیاند. چرا که هر خلأ قدرت، اگر بدون نیروی مردمی همراه شود، یا به بازتولید همان نظم پیشین میانجامد ( همانگونه که در انقلاب ۵۷ دیدیم ) یا به آشوب کور و دستاندازی نیروهای ارتجاعی تازه منتهی میشود.
ما در لحظهای هستیم که نه صرفاً با تهدید جنگ خارجی، بلکه با تزلزل و بازترکیب موازنهی قوا در داخل روبرو هستیم. این وضعیت، اگر صرفاً به تجربهی ترس، انزوا، و فرسایش بدل شود، شکست خواهد بود. اما اگر بتواند به نقطهی آغاز سازمانیابی تودهای مستقل بدل گردد، آنگاه ممکن است سرآغاز یک جابهجایی واقعی قدرت در جامعه باشد. وظیفهی ما در چنین لحظهای، نه انفعال، که یافتن راههایی واقعی برای باز کردن گرهها از پایین است: نه صرفاً نه گفتن به جنگ، بلکه «آری گفتن به سازماندهی تودهای مستقل»؛ آری به ایجاد شوراها و هستههای همیاری در محیطهای کار و محله؛ آری به بازسازی پیوندهای افقی و شبکههای کمکرسانی در برابر بحران؛ آری به گسترش کمیتههای اعتراضی خودسازمانگر در دل سرکوب. این راه، اگر آغاز شود، میتواند افق رهایی را از دل وضعیت موجود بگشاید.